به مناسبت سالمرگ ” فرخی یزدی ” شاعر و روزنامه‌نگار

در بیست‌و‌پنجم مهرماه ١٣١٨ هفتاد و شش سال پیش از این  محمد فرخی یزدی؛ شاعر، روزنامه‌نگار و وکیل دورهٔ هفتم مجلس شورای ملی در زندان قصر درگذشت

محمد فرخی یزدی به سال ۱۲۶۵ خورشیدى در یزد به دنیا آمد . از دوران تحصیل به شاعری علاقه داشت و به دلیل شعری که سروده بود از مدرسه اخراج شد . از شانزده سالگی در کنار کار کردن به سرودن اشعاری با مضامین بی سابقه پرداخت.
فرخی به اشعار سعدی و مسعود سعد علاقه مند بود. در همان آغاز جوانیعضو حزب دموکرات یزد شد و به گناه سرودن شعری که در ستایش آزادی بود حاکم یزد لب هایش را دوخت و او را به زندان انداخت.
آزادی خواهان و دموکرات های یزد به این عمل اعتراض کردند اما نتیجه ای نداد . فرخی پس از دو ماه از زندان فرار کرد و به تهران آمد و مقالاتی درباره ی آزادی ایران در روزنامه منتشر کرد.
از آغاز مشروطه در ردیف آزادی خواهان در آمد و به انتشار روزنامه ی طوفان همت گماشت و با نوشتن مقالات انتقاد آمیز با دولت به مخالفت پرداخت. روزنامه ی طوفان با کلیشه ای سرخ که حکایت از انقلابی بودن آن می کرد به طرفداری از توده ی رنجبر و دهقان و هواداری کارگران منتشر می شد و به همین دلیل روزنامه تعطیل و فرخی زندانی شد.
در دوره ی هفتم مجلس مردکم یزد او را به عنوان نماینده انتخاب کردند و او جزو جناح اقلیت مجلس با هیات حاکمه به مبارزه برخاست. و روزنامه ی طوفان را که تعطیل شده بود بار دیگر منتشر کرد. اما چندی نگذشت که باز هم به حکم دولت روزنامه توقیف شد و فرخی ناگزیر ایران را ترک کرد و از راه مسکو به برلین رفت.
به جز مقاله های سیاسی از فرخی دیوان مختصری شامل غزلیات و رباعیات باقی مانده که چندین بار در تهران چاپ شده است . گیرایی شعر او از عشقی و عارف و حتی نسیم شمال هم کمتر استولی از لحاظ اجتماعی پر ارزش است . او بیشتر غزل سراست.
محتوا غزل او نه عشق و عواطف شخصی بلکه سیاست و مسائل اجتماعی است.
فرخی طرفدار کارگر و رنجبر بود .
مایه ی اصلی شعرش همان مسائلی است که عارف عشقی و بهار طرح کرده اند. او در عصر خود تنها شاعری بود که جهان بینی ثابتی داشت و سرانجام بر سر همین امر جان باخت.
وی در سال ۱۳۱۸ خورشیدى  با تزریق آمپول هوا به قتل رسید.
در ذیل به غزل « جان فدای آزادی » از ایشان می پردازیم:
آن زمان که بنهادم سر به پای آزادی
دست خود ز جان شستم از برای آزادی
تا مگر به دست آرم دامن وصالش را
می دوم به پای سر از برای آزادی
در محیط طوفانزای ماهرانه در جنگست
ناخدای استبداد با خدای آزادی
دامن محبت را گر کنی ز خون رنگین
می توان تو را گفتن پیشوای آزادی
فرخی در این محفل می کند در این محفل
دل نثار استقلال جان فدای آزادی
او شاعر لب دوخته و دیوار نویس زندان بود ، یاد و نامش گرامى و جاوید باد

دیدگاهی بنویسید

لطفا دیدگاه خود را در اینجا بنویسید
لطفا نام خود را در اینجا بنویسید

ده − 1 =