نامه فاطمه ملکی ( همسر محمد نوریزاد) اوین خودش را برای شهادت بزرگ آماده می کند!

 صبح روز دوشنبه ٣٠ دى ماه ٩٨ مجددا به سمت اوین حرکت کردم ؛ ساعت ۹ و ۳۰ دقیقه آنجا بودم. سرباز پشت پیشخوان اسمم را در لیست انتظار نوشت.  ازدحام  جمعیت زیاد بود، سربازان تلاش مى کردند که مردمان پرسشگر را از پشت میز بسمت صندلى ها هدایت کنند و اینکار به دفعات تکرار مى شد.
نمى دانم یک دستگاه نوبت دهى چقدر هزینه دارد که از این سربازان صبور دریغ شده بود.
دو ساعتى طول کشید که صدا زدند على نورى زاد ؛ جلو رفتم گفتند : بازپرس شما را نمى پذیرد ؛ گفتم براى چه؟ جوابى ندادند
نفسم تنگ شده بود داد زدم او باید به دیدن ما بیاید و…
که دیگر نفسم نیامد، پالتوام را کندم روسرى ام را کشیدم و دیگر نفهمیدم چه شد. مرا به اتاقک ورودى سالن بردند خانمى از مراجعین و مراقبین مواظبم بودند. نیم ساعتى طول کشید تا حالم بهتر شد ولى همچنان سرپا بودن برایم دشوار بود، اعلام کردند بازپرس مرا مى پذیرد حالا دیگرمن نپذیرفتم ؛ گفتم باید سرپرست دادسرا را ببینم همویى که دیروز مرا راهى کرده بود با قول تماس على تا یکساعت دیگر.

بعد از بگو مگو اجازه دادند. سرپرست دادسرا ، اقاى ناصرى جلسه داشتند. به انتظار نشستم ، مسئول دفترشان با لهجه شیرین شمالى اما با ترشرویى گفتند : ایشان شما را نمى پذیرند . آقایى که به من کمک کرده و مرا بالا برده بود به ایشان اشاره اى کرد و من به انتظار نشستم.
حدود سه ربعى طول کشید . پایان جلسه با پخش اذان همزمان شد. مسئول دفترشان گفتند : حاج آقا براى نماز مى روند باید صبر کنید چند دقیقه اى نگذشته بود که اقاى دیگرى مرا صدا زدند و گفتند : به داخل بروم بنظرم اقاى ناصرى خسته بودند یا از سماجت من براى دیدنشان عصبانى بودند نمى دانم هر چه بود چهره اى بر عکس دیروز از ایشان دیدم . پرسیدند : چکار دارم ؟ گفتم : ملاقات پسرم را مى خواهم، با بد اخلاقى پاسخ دادند : نمى شود ، مگر تلفن نزد ؟ گفتم : نخیر من تا امروز چشم انتظار تماس پسرم بودم.

گفت : برو مى گم همین الان تماس بگیرند . گفتم : تلفن همراهم نیست . به مسئول دفترش گفت بگویید همین جا تماس بگیرند . حدود یک ربع بعد تلفن وصل شد . على پشت خط بود سلام و احوالپرسى کردم . گفت : خوبم همه چى خوبست ، گریه امانش نمى داد ؛ نگران من بود با همان حجب همیشگى اش مى گفت مرا ببخش که در این شرایط باعث دردسر شدم. به او گفتم : نگران هیچ چیز نباش تو کارى نکرده اى محکم و قوى باش و…

اما بعداز مکالمه دو دقیقه اى دیگر من ، من نبودم حالتى داشتم که سابقه نداشت بیدار بودم ولى خواب مى دیدم خیلى جاها رفتم و برگشتم زمان و مکان را به فواصلى از دست مى دادم . دستم را به دیوار گرفتم و خودم را از ساختمان بازپرسى دادسرا به ساختمان بازپرسى شعبه هفت کشاندم زمانى به انجا رسیدم که ساعت یک بود . اقاى شاه محمدى در اتاقش را قفل کرد و براى نماز و نهار رفت . ساعت دو و ربع برگشت منتظرین بدون رعایت نوبت وارد اتاق ایشان شدند . پسر جوانى در حال گفتگو با بازپرس جلوى میز  کنار من ایستاده بود و زنان و مردان دیگر پشت سر ما ، اقاى شاه محمدى که همزمان به پرسشهاى چند نفر پاسخ مى دادند ؛ به صحبتهاى من هم توجه مى کردند . گله کردم که شنبه و یکشنبه منتظر تماس پسرم بودم.. ، هنوز حرفم تمام نشده بود که همان پسر کنارى با بى ادبى رو به من کرد و گفت چرا دروغ مى گویى نیم ساعت پیش با پسرت صحبت کردى . دوباره عصبى شدم گفتم دروغى نگفتم و مگر با شما صحبت کردم ، اصلا شما کى هستید ؟ باز با پررویى ادامه داد که بازپرس به او گفت : ساکت باشد و به من هم به آرامى گفت : داد نزنید . آن روز صبور بود و خوشرو بر عکس روز شنبه
گفتم : پسرم کى از انفرادى بیرون مى آید ؟ گفت : ظرف امروز فردا.

پرسیدم کى ازاد مى شود ؟ گفتند : بازداشتشان تمدید خواهد شد.
گفتم : مى خواهم پسرم را ببینم . او که سرش شلوغ بود بدون تامل گفت : فردا پس فردا خبرتان مى کنیم.
خسته بیرون آمدم با کوهى از درد و انتظار،
و دیدم و دیدم که اوین هم  همچنان خسته بود و ساکت تماشا مى کرد ؛ انگار خودش را براى شهادتى بزرگ به درازاى تاریخ آماده مى ساخت…”

دیدگاهی بنویسید

لطفا دیدگاه خود را در اینجا بنویسید
لطفا نام خود را در اینجا بنویسید

چهار × دو =