شعله پاکروان خطاب به کودکی که هرگز مادر نشد

شعله پاکروان مادر ریحانه جباری در نوشتاری که به بهانه زادروز ریحانه جباری، منتشر کرده است، خطاب به کودکی که هرگز مادر نشد اینطور آغاز می کند:

به کودکی که هرگز مادر نشد

محبوبم!
سی سال است که مادر شده ام . طعم شیرین عشق خالص را چشیده ام . هر مادری عشقی دارد. عشق به کودکی که حاضر است جانش را فدا کند تا خاری به پای او نرود .
وقتی در آغوشم بودی ، خیال میکردم روزی تو هم این شیرین ترین لذت جهان را خواهی چشید . خیال میکردم روزی تو هم مادر کودکانی خواهی بود تا معنای حقیقی عشق و ایثار را بفهمی.میدانم که هر انسانی جهان را از دیدگاه خودش تفسیر میکند . من هم با تجربه ای که از زندگی م داشته ام برایت مینویسم .
بنظر من مادر شدن با درد کشیدن عجین است. بسیاری از زنان از درد شدید هنگام تولد کودکشان میگویند. بعضی هم مثل من درد زایش را تجربه نمیکنند. اما فراموش نکن ، درد شدیدی که سالها بعد تجربه کردم هزار لایه داشت که به همه وجودم نفوذ کرد. پس مادری یعنی آمادگی برای درد کشیدن.
وقتی صدای اولین گریه ات در گوشم پیچید تازه خستگی نه ماه بارداری در جانم دوید . اما چیزی از درونم مرا وادار کرد با سختی ، سرم را بلند کنم تا تو را ببینم . ساعت چهار صبح جمعه ۱۵ ابان سال ۶۶ بود که تو در چشمهایم خانه کردی . برهنه با بند نافی که هنوز تو را به جانم بند کرده بود. دکتر پارساپور با دامن مشکی پلیسه و روپوش سفید تو را سر و ته در دستش گرفته بود . لحظه ای بعد روی شکمم بودی و من اولین تماس با پوست خیس و نرم تو را تجربه کردم . زیر لب گفتم کاش خودم بند ناف را ببرم . دکتر لبخندی زد و تیغ را کشید و با گیره ای ، باقیمانده بند را روی شکمت گره زد . بخودم جرات دادم و انگشتم را به کف دستت نزدیک کردم. و تو انگشتم را گرفتی . این اولین پیوند حقیقی من و تو بعد از بدنیا امدنت بود. لحظه ای بعد تو را بردند و من ماندم. شدیدا خسته بودم . چشمهایم بسته شد اما گوشهایم میشنید . صدای رفت و امد و بهم خوردن ظرفها و وسایل فلزی اتاق زایمان. مدتی سکوت . گویی میان هستی و نیستی معلقم . بسیار سبک . با صدای مامانی بیدار شدم. گمانم دو سه ساعتی خوابیده بودم. شیفت جدید بیمارستان در حال رسیدگی به اوضاع بیماران بودند. مرا مرخص کرده بودند پس میتوانستم به خانه برگردم. این بار با تو.
عشق من!
وقتی تو را که تازه چند ساعت از تولدت گذشته بود به خانه اوردم حس عجیبی داشتم . شکمم کوچک شده بود ولی جای خالی تو در بطنم حواسم را پرت میکرد. مامانی تو را تروخشک میکرد ……..

چقدر خستگی مطلوبی است وقتی از پخت و پز و رفت و روب خانه ای که کودکی در آن است فارغ میشوی و تازه باید برایش قصه ای ببافی تا به خواب شیرین برود .در حالیکه هنوز خستگی ت در نرفته باید خود را برای کار فردا آماده کنی . چه کارمند باشی و چه خانه دار .
چقدر متعالی است وقتی داوطلبانه از نیازهای خودت میزنی تا پاره تنت کمبودی نداشته باشد .حتی اگر لقمه ای باشد یا لباسی یا حتی لحظه ای شاد .
اینگونه است که کودک از شیره جان مادر میخورد و با عشق او پا میگیرد و سخن میگوید . از آن سو مادر نیز ایثار میاموزد و برنامه ریزی برای تنظیم هر چه برای زندگی نیاز دارند.مادر پله های تکامل روانیش را در مدرسه عشق میپیماید و هر لحظه عاشق تر از لحظه پیش میشود ……

وای بر مادری که مرگ کودکش را شاهد باشد . وای بر چنین عشقی اگر ناکام گردد.جهان جهنمی خواهد شد بی مثال و مادر مجنونی بی درمان . حتی اگر سالها بگذرد و یا عشق کودکان دیگر در قلب مادر ریشه بدواند باز هم وقتی کودک از دست رفته در وجود زن سر میکشد ، اندوهی سهمگین او را به باتلاق تلخ عصیان فرو میکشد . از این روست که حتی به خدا هم برمیاشوبند…..

عشق من!
تو را گم کرده ام .چشمهایم در هیاهوی مردم میدود شاید تو را بیابم. چشم درشتی ، موی فرفری قد رعنایی . هر چه اطرافم را جستجو میکنم خیابانی ، کوچه ای که خاطره ای را تداعی کند نمیابم. تنها در قلبم مردابی پر از نیلوفر رنج و تجربه وجود دارد که تو نگار آنی…….
دختر زیبایم!

دیدگاهی بنویسید

لطفا دیدگاه خود را در اینجا بنویسید
لطفا نام خود را در اینجا بنویسید

2 × 5 =