دست نوشته ای از سهیل عربی زندانی سیاسی در تبعید به یاد غلامرضا خسروى جانباخته راه آزادى

اوعاشق زندگی بود، اما طناب دارش را بوسید !

در تمام این سی و اندی سال عمرم، کسی را ندیدم که به اندازه او  ، زندگی را دوست داشته باشد،

عاشق زندگی بود، حتی یک لحظه  از زندگی را هم هدر نمی داد،

روزی که از بلندگوی زندان  نامش را برای    اعزام به اجرای احکام ( برای اجرای حکم اعدام   خواندند، )  کتاب در دست داشت،

محکوم به اعدام بود و در زندان در رشته  ” شیمی ”  ادامه تحصیل داد، سه تار نواختن و زبان فرانسوی یاد گرفت، خطاط خوبی بود  و همچنان برای بهتر شدن تمرین می کرد،

 از هر فرصتی برای یاد گرفتن استفاده می کرد،

عاشق زندگی بود،

هر روز برای  پرنده ها غذا تامین می کرد،

صبح زودتر از همه بیدار می شد، جای کسانی که خواب مانده بودند شهرداری می داد، با اینکه بالا حبسی ها و به ویژه مسئول اتاقها معمولا از کار معاف هستند، اما او چند برابر بقیه کار می کرد، بی منت، فقط برای دلش …

ما از معدود اتاقهایی بودیم که غذای زندان را می خوردیم،( بقیه معمولا خودشان درست می کردند،  چون غذای زندان خیلی بدمزه و مزخرف بود، اکثر اعضای اتاق ما اوضاع مالی خوبی نداشتند)

ماهی یک بار خودمان غذا درست می کردیم( شخصی خوری کار پولدارها است!)

همان ماهی یک بار که غذای مزخرف زندان را نمی خوردیم و غذای نسبتا خوبی داشتیم( معمولا کشک بادمجان که اوج ولخرجی ما بود_ البته بدون گردو و مخلفات / فقط بادمجان و ماست_ حتی کشک هم نبود)

همین غذای نسبتا خوب هم از گلویش پایین نمی رفت ،

یواشکی آن را برای کسی که چند سلول آنطرف تر از ما بود می برد، چون می دانست عاشق بادمجان است و پولش نمی رسد…

عاشق زندگی بود،

عاشق محبت و عشق ورزیدن،

هر وقت به سالن ملاقات می رفتیم ، عشق را در نگاهش به خانواده اش می دیدم، معلوم بود چقدر دلتنگشان است….

پس چرا کسی که اینچنین خانواده اش، همنوعانش و تمام لحظات زندگی اش را دوست دارد ، طناب دارش را بوسید؟

بله ، زندان جای بدی است،

اما بدترین جا نیست!

بدترین جا ، آنجاست که مردمش به فجایع عادت کرده اند،

بدترین جا ، آنجاست که تن به ذلت دهیم و در برابر ظلم بی تفاوت باشیم …

این درسی بود که #غلامرضا_خسروی و غلامرضا ها به بشریت دادند….

آزادی در این سوی دیوارهای زندان بودن نیست،

آزادی یعنی برده و بنده و مرده متحرک نبودن،

 

آزادی یعنی   ( چنان که #شاملو   گفت )

:

پروازِ عصیانی‌ِ فوّاره‌ ای

که خلاصی‌اش از خاک

نیست

و رهایی را

تجربه‌ ای می‌کند.

و شُکوهِ مردن

در فواره‌ی فریادی ــ

[زمینت

دیوانه‌آسا

با خویش می‌کشد

تا باروری را

دست‌مایه‌یی کند؛

که شهیدان و عاصیان

یارانند

که بارآوری را

بارانند

بارآورانند.]

زمین را

بارانِ برکت‌ها شدن ــ

[مرگِ فوّاره

از این‌دست است.]

ورنه خاک

از تو

باتلاقی خواهد شد

چون به گونه‌ی جوبارانِ حقیر مُرده باشی.

فریادی شو تا باران

وگرنه

مُرداران!

دیدگاهی بنویسید

لطفا دیدگاه خود را در اینجا بنویسید
لطفا نام خود را در اینجا بنویسید

هشت + دوازده =